دلم آرامش میخواد
|
|
دوشنبه 28سفند1391.این روزهای آخرسال بام روزای تلخیه،بابا با دانشگاه رفتنم مخالفه،میدونم نگرانمه ولی دیگ بیش از حد داره بهم ایراد میگیره،همش با گریه وناراحتی روزموشبمیکنم،انقدداغون بودم که داداش مجتبی چند روز پیش،وقتی میرسوندم دانشگاه باهام حرف زد و سعی کرد به بفهمونه همه اینا به خاطر خودمه و بابا مامان نگرانم هستن.منم که دلم پر بود نتونستم جلوی خودمو بگیرم و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن،همه چیو از آشناییم با سلمان بهش گفتم،از اول باید همینکارو میکردم،چندین بارم میخواستم بگم ولی هم میترسیدم و هم موقعیتش پیش نیومده بود.برخوردش خوب بود.ناراحت شد که چرا از اول بهش نگفتم،راست میگفت اگه از اول بهش گفته بودم حتما اوضاع از این بهتر بود.سلمانم فهمید و حالا قراره با مجبی حرف بزنه،خیلی میترسم،نمیدونم چی میشه.
نگرانی دیگم به خاطر دانشگاهه،اصلا دلم نمیخواد ترکش کنم،بابا مامان میگن از ترم دیگه نمیخواد بری،ولی من دلم میخواد برم.اگه بخوام تو خونه بمونم دیوونه میشم.چجوری طاقت بیارم دلتنگیامو،بیکاریامو؟خدایا خودت کمکم کن.دلم آرامش میخواد.دلم یه دلخوشی ناب میخواد...
نظرات شما عزیزان:
نسترن
ساعت14:32---17 فروردين 1392
نسترن
ساعت14:29---17 فروردين 1392
سلام
وب خوبی داری
خوشحال میشم به منم سربزنی
مهدی
ساعت13:58---8 فروردين 1392
سلام
شما با افتخار تمام لینک شدید
|
پنج شنبه 8 فروردين 1392برچسب:, |
|
|
|